- صفحه اصلی
- درباره ما
- آرشیو
- سایت قدیم
- جبهه مشارکت ایران اسلامی
- تماس
بخش های اصلی
سلام آرام جان
عیدت مبارک
من اجابت امرت را کردم و عصر روز عید فطر به سفر رفتم با دو هدف:
یک – دور شدن از این فضای خشک غم آلود بی تو بودن
دو- روحیه و آماده شدن برای مواجهه با ادامه روزه داری های طاقت فرسای تو در این روزهای غیررمضانی بلند و سوزان
و البته انتخاب خرمشهر هم به عنوان مقصد کاملا هدف دار بود. رفتم تا سنگینی باری که بر دل دارم به رود اروند بسپارم درست زیر پلی که اگر پای درددلش بنشینیم سوگواره های خونینی را از جنگ برایمان روایت خواهد کرد که تاب و توان شنیدنش را نداریم. رفتم که دردهای بزرگ را ببینم و درد خویش فراموش کنم. آفتاب سوزان از همان فرودگاه مرا نواخت و خوش آمد گفت و من سر به زیر انداختم و تند به داخل ماشین پناه بردم تا هنوز نیامده ناله گرما سر ندهم. خرمشهر بهترین انتخاب بود در این میانه تابستان تا بدانم بعضی هم وطنانم سختی را به جان می خرند تا خرمشهری باقی بمانند و نام جهان آراها و موسوی ها و بقیه شهیدان را زنده نگاه دارند از کنار اروند تا وسط شهر و تا مسجد جامع شهر و تا گوشه گوشه شهر.
نمازی که در مسجد جامع این شهر خواندم کم از نمازهایم در سلول انفرادی نداشت همان طور که نمازهای سلول انفرادی کم از نمازهایی که در جوار خانه خدا خوانده بودم نداشت و همه نمازهایم پس از کودتا نمازتر است انگار. درست مثل نمازها و روزه های تو. نمازهایی که دوست داری در خلوت بخوانی، دور از چشم اغیار و روزه هایی که روحت را بزرگ و بزرگ تر کرده تا آن جا که خود و نزدیکانت را به فراموشی سپرده و نگاه ژرف و گسترده ات تا فراسوی مرزهای زمان و مکان را می کاود. تنعم را برای ما کودکان بازیچه طلب دنیا دوست رها کرده و خود چشم سر بسته و چشم دل گشوده ای. آه که این فاصله ها روز به روز میان ما بیشتر جدایی می اندازد. تو به سرعت نور ره می سپاری و من لاک پشت وار پشت هر مانع می مانم و دست وپا می زنم و وقت به سرعت باد می گذرد...
عیدت مبارک
یار دلگشا
من اجابت امرت را کردم و درست روز عید یعنی فردای آن روز انتظار در بیمارستان برای آمدنت که دردت را بخوانند و درمانت را بنویسند و نوشی بی نیش به کامت بریزند، فردای همان روز که دادستانی گفت نامه داده ایم و زندان گفت نداده اند و دست آخر نفمیدم قصه از چه قرار بود، به سلام عید خاتمی عزیز رفتم و سلام گرمت را به همه دوستان حاضر رساندم و سلام هایشان را کرور کرور تحویل گرفتم و به امانت در خانه گذاشتم و همه دلتنگی ها را نیز درخانه حبس کردم و خود از آن فراری شدم به سوی دیاری که روزی خرم بود و دیگر روز خونینش کردند و باز خرم شد به همت دلاور مردانی که ماندند تا شهرشان بماند و ایران عزیزشان بماند. در و دیوار شهر بوی مقاومت می دهد. اما افسوس که درد مردمان ستم دیده آن دیار را درمانی ننهادند در پی گروکشی های قدرت طلبانه انسان ها که فراموشی در بطن نامشان حک شده است: انسان!
پایم که به خرمشهر رسید، خواستم چشم ببندم بر آن چه دوست نداشتم ببینم اما شرم مانع آمد و چشم ها را باز کردم و زشتی هایی را که شایسته این شهر نبود دیدم و افسوس خوردم و لب به دندان گزیدم و آه کشیدم و ... چشم ها را گشادم و زیبایی هایی را دیدم که حاصل تلاش دل های آرام و مطمئن بود و حاصل فهمی عمیق از دردی که می شود درمانش کرد و درمانی که خدا برایش واسطه قرار داده و واسطه هایی که از دل پایتخت آغوش به گرمای سوزان خرمشهر گشوده و آمده بودند تا دین خویش ادا کنند و تلاش کنند برای خرمی شهر به بهانه بندرآزاد شدنش! دست های یاری گری که درد را شناخته و درمان را دانسته و گره ها را نه به دندان بلکه با دست های توانایشان یکایک می گشایند. سپاس عزیزدل که مرا توصیه به سفر می کنی. و این سفرها اگر هدفمند باشند چه سودها که مرا می رسانند و چه بهره ها که می بخشند و چه راه ها که می گشایند. و چه بوسه ها که باید بر دست واسطه های مشیت الهی و خیر و برکات او زد. فرشتگانی در لباس انسان!
مهربان یارم عیدت مبارک
اجابت امرت کردم و فراری شدم از شهری که بی تو مرا حصاری است تنگ و کشنده به شهری که به بنادر آزاد راه دارد... و دربازگشت به دیار خود ناگهان دلم برایت چنان تنگ شد که اگر فرمان اتوموبیل به دست خودم بود راه را به سوی تو انتخاب می کردم نه خانه خالی از تو. دلم برای تو تنگ شد و برای دخترکانم که این بزرگترین عید مسلمانان را هم دور از خانه و پدر و مادر و فرزند و در بند ستم سپری کردند و دلم تنگ شد برای خانواده ام، خانواده عزیز زندانیان سیاسی که دیگر جدایی مان از یکدیگر ممکن نیست.
و حالا در این جمعه اول پس از ماه رمضان دلتنگ از وداع با رمضان عزیز نشسته ام و شده ام سنگ صبور درد بهاره که پس از سنگ شکن باید اندک اندک سنگ های سخت و رسوب شده را دفع کند از کلیه عزیزش و او باید تحمل کند و طاقت بیاورد در زندان دردهای جسم و روحش را. من که از همان روزهای اول پس از انفرادی به مشکل سنگ کلیه راست و سنگ ریزه های کلیه چپم واقف شده ام و اخیرا پزشک دفع آن را غیرممکن دانسته و توصیه به جراحی داشته تازه یادم می آید که کلیه هم اندامی مهم از بدن است که دردش جانکاه و طاقت فرساست. حالا من شده ام سنگ صبور درد مادر بهاره که بازگشت دخترش با این حال نزار وحشت زده اش کرده و امین که هنوز باور نمی کند همه تقلاهایش برای تمدید مرخصی بی نتیجه مانده است و شده ام سنگ صبور مادرانی که کودکانشان هنوز گوش به زنگ هستند که شاید بابا بیاید و دست پرمهرش را در آخرین ساعات تعطیلی های کشنده انتظارآلود بر سرشان بکشد. شده ام سنگ صبور همسرانی که زندگی مشترک برایشان انگار قصه ای دور است که باید برای یادآوری آن دم به دم عکس های یادگاری را به مقابل چشم بیاورند و نامه های قدیمی را بخوانند و خاطرات مشترک را مرور کنند و ... شده ام سنگ صبور دختران خودم که مدت هاست فقط با زبان اشاره و به کنایه تمناهای دخترانه خویش را از من در غیاب پدرشان ابراز می دارند و من سر پایین می افکنم تا مجبور به پاسخ گویی نباشم. شده ام سنگ صبور پدر و مادر همسرجان که هنوز حیرت زده از من می پرسند مگر مرخصی حق بچه ما نیست؟ مگر جز خدمت چه کرده؟ جرمش چیست گناهش چیست؟ و بعد خود جواب می دهند اگر مثل بقیه جوان های هم دوره اش جوانی کرده بود و مانند دیگران روزگار به عشرت گذرانده بود الان زندگی اش مسیر دیگری داشت و بعد زیرلب می گویند به خدا سپرده ایم بچه مان را و بعد مرا دلداری می دهند که ظلم هیچ گاه پایدار نمانده است و ... شده ام سنگ صبور بچه های میر و بانوی سبزمان. که گاه آه درونشان دل و جان آدمی را به آتش می کشد. نرگس و زهرا و کوکب، گل های باغ زندگی زوجی که هنوز و تا همیشه الگوی نسل ما خواهند بود و خواهند ماند. دخترکان معصومی که سیه دلان زندگی شان را در بهار آن به خشم و کین چونان خزان کرده اند. فرزندانی که تحمل درد والدین خویش را ندارند و در پی هر ملاقات به جای آرام یافتن جان بی قرارتر می شوند. درست از لحظه ای که درب آهنین پشت سرشان بسته می شود و پدر و مادر می مانند در محاصره ده ها مأمور امنیتی مسخ شده بی روح و بی جان که ماشین وار فرمانشان به دست مافوق های کینه توزی است که حرف حساب سرشان نمی شود. آن ها می مانند و هزاران فکر و خیال که رهایشان نمی کند. من شده ام سنگ صبور صاحب دردهای کودکانه که درپس هر ملاقات کابینی و یا حضوری می ریزد به جان عسل و مانا و صبا و عرفان و علی و بقیه بچه ها. دردهای کودکانه ای که می شود نقاشی و بر دیوار خانه ها نصب می شود. می شود شعرهای رمزآلود و ترانه هایی که بر لب ها جاری می شود. می شود نوشته هایی که که با اشک چشم ها خیس می شود و زیر بالش ها پنهان می شود و حروفش در هم می پیوندند و فردا روز باید رمز گشایی شود توسط نگارندگانی که قد کشیده اند به بلندای سروهای سبز وطن!
می بینی عزیزِجان این سفرها مرا تنها چند روزی از خودم دور می کند. خود من این جا در خانه خالی مان و در شهر شلوغمان حتی نمی تواند سنگ صبوری بیابد که دردها را از هزارتویش به بیرون بکشاند و یا مثلا به دست سنگ شکن ها بدهد تا ذره ذره اش کنند و بیرون برانند. دردهایی که مثل سنگ کلیه شش و نیم میلی متری و یا سخت تر و رسوب آمیزتر از آن جا خوش کرده اند در تاریک ترین زوایای جان و روحم. تنها درد بی درمان من تو هستی مهربان یارم. وقتی که واژه های مهرآمیزت در هر ملاقات مانند اسید همه این رسوبات سنگین را در خود حل می کند و از بین می برد و من زلال و شفاف و سبک مانند پرنده کوچکی از سالن ملاقات بیرون می آیم و لبخند زنان برای مأموران سر تکان می دهم و یاد تو را مانند هدیه ای عزیز و گران در بغل گرفته تا شب و تا فردا و تا روزهای بعد با خود به این سو و آن سو می برم و در محافل یاران می پراکنم به سان عطری جان بخش که روح آدم را تازه می کند.
سنگ صبور من تویی یار بی مثال
فخری تو
اولین جمعه پس از ششمین رمضان ستم آلودمان