- صفحه اصلی
- درباره ما
- آرشیو
- سایت قدیم
- جبهه مشارکت ایران اسلامی
- تماس
بخش های اصلی
از وقتی از زندان آزاد شدم، نوشتن برام سخت شده، انگار وقتی آنجا بودم راحتتر جاری میشدم در کلمات، انقباض این روزها را نداشتم و سیال بودم. فکر میکنم شاید این ویژگی مال همان دیوارها و نردههاست. ذهنت رها میشود تا طعم اسارت، کامت را تلختر نکند. ولی از وقتی از آن در لعنتی برقی بیرون آمدم کلمهها هم بازیشان گرفته، آنها هم به اسارت شهر تن دادهاند. همهی این ها را گفتم که بدانید نمیتوانم همهی ضربانی را که در تکتک سلولهای بدنم ساریست نمایش بگذارم. نیازی هم نیست، چون آهنگ جملهای که از زبان شما خواندم خطاب به زندانبانها، در گوشم زنگ میزند که سفیدی بین خطوط اخبار را میخوانید و همین، ذره آرامش هم دل معطل ماندهام در کوچهی اختر را نوید میدهد که جاری شو...
تصویر میکنم صدای بلند شبکه خبر را در اتاق با شمارش عددهایی که رنگ دارند، چهرهتان هرچند آرام است اما رد نگاهی نگران گره خورده با تجربهای تلخ نه چندان دور از خیالم میگذرد. صدای آشنایی میگوید: «ساعت ۲۱ اینجا تهران است...»
تا به حال خانهی اختر را ندیدهام، نمیدانم چطور امشب، میبینم و میشنومتان... انگار همینجاست. انگار خانهمان زندان اختر شده است. کلمات منقطع گویندهی اخبار تمرکزم را به هم میریزد، چشمانتان برق میزد. پلکهای آرام بسته شده همراه با نفس عمیق بانو، آرامش اتاق را تضمین میکند. خواب نمیبینم. اشکهایم حقیقیست. گونههایم واقعا خیس شدهاند. هرم نفسهایتان را میشنوم. به دیشب فکر میکنم. به لحظهای که مومنانه برگهی رای را انگشت زدید و در صندوق سیار زندان اختر انداختید. به لبخندی که به مامور زدید و دلش را لرزاندید. به لحظههای دلتنگی مادرانهی خانه. به امیدی که کاشته بودید و این روزها جوانهاش نمای دلمان شده است. به همهی ۵ سالی که ندیدمتان. به اشکهای بهاره در اولین شب زندان وقتی میگفت «نکند قبل از آنها آزاد شوم... با چه رویی در خیابانها راه بروم؟» به همهی خندههای مستانهای که قفل بر آن نردهها زدند. به همهی دلهرههایی که رای دهیم یا نه؟ به همهی تشویشهایی که نکند از جاده سبز امید منحرف شویم. به همهی دلآشوبگیهای حصر آفتاب..
امشب اما همه جا بودید. امشب صحبت از آرمانهای ما و شما بود. محافظت از شعلههاى امید در سینههامان. پیام آینده روشن است. همان جنگ با سایهها در خیابان. صحبت از وجدان بود. امشب همانها که از شما وحشت کرده بودند، دوباره دست در دست آنها که باورتان نداشتند از شادی ما رنجیدند. امشب دوباره همانها که آزاد نمیخواهندتان دل در گروه آنها که مزاحم میبینندتان از امید ما ترسیدند.
دیروز در صف رای حرف شما بود. یکی میگفت میرحسین و رهنورد رای دادند. دیگری میگفت نه فقط کروبی رای داده. سومی میگفت مهم نیست، همین که خواستند رای بدهند یعنی میارزد ساعتها در صف رای بایستیم.
میبینید مهندس؟ همینها نگرانشان میکند. از همین میترسند که هرم نفستان موج شکوه بیافریند. همین است که دست و دلشان میلرزد که اشارهای صفهای طولانی بسازد.
و ما... دیگر بزرگ شدهایم مهندس. باورتان نمیشود که ما همان دختران و پسران پر شر و شور سال ۸۸ باشیم. آرام شدیم. افتاده و حتی تکیده. ۳۰ سال را ۶ ساله زیستیم. آموختیم. ساختیم. مدارا کردیم. گاهی در کنار جاده ایستادیم، نشستیم، خسته شدیم. بریدیم. اما دوباره جان گرفتیم. و هر بار مومنتر از پیش راه افتادیم. اما هر چه آمدیم نرسیدیم. به شما نرسیدیم. به شیخ به بانو و به سید ممنوعالتصویر... راه دراز است. راه سبز امید هنوز ادامه دارد و ما به میانهی آن هم نرسیدیم.
تردید ندارم که شادی امشب یکی از همان دوراهیهاییست که نگران بودیم نکند اشتباه بپیچیم. لرزش گامهایمان را فقط خدا دید و بیتابی دستانی که تعرفه را با اشک مینوشت. زیر لب زمزمه میکردیم که ما دوباره سبز میشویم. ریشههای ما در خاک همین سرزمین تنیده و ساقههایمان در همین آفتاب به آسمان میرسد.
من امشب بعد از سالها احساس میکنم آینده بالاخره به دستمان میآید. من امشب دوباره به خانهتکانی فکر کردم و فردا. امشب غم و شادی پیوند خوردهی دل زخم خوردهمان رنگ غریبی داشت. امشب باز هم در خندههای شاد پیروزی، غم تلخ دلتنگی موج میزد. میگویم اگر در مسیر درست افتاده باشیم، اگر رد شعاع حقیقت را درست گرفته باشیم، اگر بذرها دیگر جوانه زده باشند تاریخ روزی خواهد نوشت که مردان و زنی سربلند با ایمان خود حصر را شکستند. تاریخ روزی خواهد نوشت از زوج نقاشی که قلم به دست گرفتند و آیندهی سبز و روشن مردمشان را در تکتک دلها نقاشی کردند. تاریخ همیشه راست میگوید.